بر گرد ای غربیه

من بیمار نگاه خاموشت هستم

من دلتنگ ان سکوت بیفرجامت هستم

من اواره کوچه به کوچه چشمانت هستم میدانی؟

هروقت باران می بارد من سفر میکنم. سفری به درون ان نگاه معصومت

سفری به دنیا پاکه سادگیت .سفری به یادهای فراموش نشده

سفری به ان دور دستهای غریب .ای مسافر گمشده شهر ما

من تو را هر روز غروب در خیالم می بینم .با همان نگاههای خسته و پر نفوذ

من همیشه تو را اینگونه می بینم .همیشه نگاهت بوی خاک باران خورده را می داد

تو رفتی ... ارام ولی نشان سراغت را از شقایقهای وحشی گرفتم

گفتند ما خواب بودیم کسی را ندیده ایم

به باران گفتم من نگاهی را گم کرده ام تو ان را ندیده ای

کلامش بارش سکوت بود حال من مانده ام به کوله ای بار از یادها

و تنهایی ها و غروبی دیگر  که انعکاس  از نگاه  توست