حکایت
وقتی به جهل جوانی بانک بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت: مگر خُردی فراموش کردی که دُرْشتی می کنی؟
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش     چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
گر از عهد خُردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی درین روز بر من جفا     که تو شیر مردی و من پیر زن